همه افراد جزء یکی از این دو دسته هستند:
1- اشخاصی که به دنبال دلیل می گردند که کارها را انجام بدهند و یا چطور یک چیز کار می کند.
2- آن هایی که به دنبال دلیل می گردند که کارها را انجام ندهند و یا چطور یک چیز کار نمی کند.

این دو دسته افراد خالق شادی و موفقیت برای خودشان هستند و یا متخصص در نا امیدی و غصه خوردن هستند.

مری مشغول رانندگی به سمت محل کارش بود که در یک ترافیک سنگین گیر افتاد. او باخودش می گوید:
” چه روز زیبایی ست، خورشید در آسمان می تابد و شنیدن یک موسیقی جذاب از خواننده مورد علاقه ام می چسبد.”

بن هم در حال رانندگی به سمت محل کارش بود که مثل مری به همان ترافیک سنگین برخورد می کند. او با خودش می گوید:
” عجب ترافیک افتضاحی ست، چرا دولت این خیابان ها را پهن تر نمی کند؟ کدام آدم احمقی این خیابان را در ساعات بارانی تعمیر می کند؟ تمام وقتم با این ترافیک هدر می رود. امروز حتما به کلرم دیر می رسم. خوب است اعتراضم را نشان بدهم و برای 15 دقیقه بوق بزنم.”
بن دستش را روی بوق می گذارد و بطور مداوم صدای آزار دهنده اش را در می آورد. بن عصبانی ست. جلوی ماشین بن یک راننده از شنیدن بوق ممتد ماشین بن کلافه شده و از ماشینش پیاده می شود و آچار تایر رابر می دارد، به طرفماشین بن می رود و شیشه جلوی ماشین او را خرد می کند. بن با خودش می گوید:
“عجب شانسی! نه تنها توی ترافیک گیر کردم، حالا شیشه ماشینم هم شکسته! افسرهای پلیس هم هر وقت که نیاز داری، نیستند. من همیشه مالیاتم را می دهم، اما هیچ پلیسی در زمانی که به او نیاز دارم، از من حمایت نمیکند. من قربانی هستم. انگار دنیا می خواهد روی سر من خراب شود. حالا چطور به سر کار بروم؟ واقعا گناه من چیست که دولت از من در مقابل این آدم های خرابکار حمایت نمی کند.”

لازم به گفتن نیست که زندگی شخصی بن هم اوضاع خوبی ندارد و همراه با درد و رنج هست و او به معنای واقعی کلمهاین نتایج را در زندگی خودش می دید، اما هیچ وقت تشخیص نداد که این شرایط ناشی از تفکر خودش بود. در عوض مرتب، اقتصاد، دولت، خانواده، دوستان، شغل، آب و هوا، قوانین، بالادستی، زیر شاخه ها، شرکت، سگ بی وفایش و … را مقصر می دانست. او تمام انرژی اش را صرف تغییر دنیا می کرد.

بن متخصص ایفای نقش قربانی ست و هر روز تمام دنیا برایش احساس تاسف می کرد و موظف بود همه چیز را برایش روبه راه کند. بن در حالی که به این شرایط ناسزا می گفت وارد محل کارش شد. وقتی که همکاران بن این وضعیت را دیدند، او را نادیده گرفتند و نسبت به او بی توجه بودند. آن ها نمی خواستند به بن ملحق شوند و بخشی از دنیای او باشند.

اما ببینیم مری چطور شد: مری هم در همان ترافیک گیر کرده بود. اما او انتخاب کرد که از زندگی لذت ببرد. به موسیقی گوش دهد و یک روز زیبا و شاد داشته باشد و با لبخند وارد محل کارش شد. همکارهای مری دورش جمع شدند و از مصاحبت با او لذت بردند. آن ها می خواستند بخشی از دنیای او باشند.

این دو نفر وارد بازاریابی شبکه ای می شوند.

مری نتایج خودش را خلق کرد و مردم جذب او می شدند. آن ها می خواستند همراه و هم قدم با مری باشند. مری تلاش نمی کرد شرایط را تغییر دهد. او از دولت نمی خواست جاده را پهن تر کند. او به بالادستی اش، زیرمجموعه هایش، شرکت و … نق نمی زد. تمام کاری که مری انجام می داد، همان کارهای مربوط به خودش بود و با این انتخابمی توانست همه چیز را کنترل کند.

اما بن تقلا می کرد دنیا را تغییر دهد. احساس می کرد نمی تواند شاد یا موفق باشد، مگر اینکه همه چیز عوض شود. پس دولت، بالادستی، زیرمجموعه، شرکت و .. را بابت مشکلات سرزنش می کرد. بن احساس می کرد هیچ قدرتی ندارد و یک قربانی ست. احساس می کرد ضعیف است و قدرت انتخاب حتی کارهای شخصی اش را هم ندارد. او احساس می کرد مردم از او فرار می کنند و هیچ کاری با او ندارند و عجیب اینکه همیشه دیگران مقصر بودند.

پس دنیا چه کاری می توانست برای بن بکند؟ هیچ کار. حتی اگر کسی بتواند آبو هوا را تغییر دهد، جاده را پهن تر کند، باز هم بن احساس می کرد یک قربانی بی قدرت است و باز هم به دنبال نشانه هایی می گشت تا نشان دهد دنیا بر علیه اوست.

اگر شما شبیه به بن هستید، آدم ها را فراری خواهید داد. برای حل این مساله به جای تغییر در هرچیزی در دنیا، باید بر روی تغییر دیدگاهتان در جهت دنیا تمرکز کنید.

اگر شما شبیه به مری هستید، خوش به حالتان. شما همیشه آماده یادگیری هستید، همیشه در جستجوی دلیلی برای انجام کارها هستید. پس مشتریان بطور طبیعی جذب شما می شوند. و همیشه افراد زیادی در اطرافتان، مشتاق و منتظر همراهی با شما خواهند بود.